هر روز می‌نشینم اینجا در مكانی آشنا

رو به رویم دیواری سرد و لخت

پنجره‌ای خاموش

و دری بی كلید

روزها در گذر باد می‌نشینم

میاید،می‌چرخد

درزهای پنجره را درمی‌نورد

و بعد.......

برمی‌گردد وبه راه خود می‌رود

من كی به راه خود خواهم رفت؟

با كفش‌هایی كه ندارم

من كجای این سفر از پا افتادم

كه حالا دیگه پایی برای رفتنم نیست

حتی هیچ كفشی هم به اندازه پایم نیست

من كجا بود كه از سفر بازماندم

و كاروان بی لحظه‌ای توقف رفت؟

كاروان رفت

اما نه تا ایستگاه بعد

رفت تا.......

آه،اگر كفشی به پایم اندازه بود

از پاییز

دوباره شروع میشدم

تا جایی كه نفس داشتم

جاده‌ها را

از غبار تهی میكردم

می‌رسیدم....

كاش دوباره پای سفری بود

كاش كفش اندازه‌ای داشتم!كاش........